تفکرات در وبلاگ تفکرات، نوشتههای رسمی علی جلیلی به نمایش گذاشته میشوند.
| ||
در قلب سیاهچاله 3
نوشته علی جلیلی
فصل اول: در دل سفر علی سفرش را ادامه میدهد. در دل خلأ بیانتها، جایی فراتر از هزاران سال نوری از هر نشانی که از زمین مانده باشد، او همچنان با سفینهاش، LuxVessel، در مسیر خود پیش میرود. سفری که آغازش به شجاعت و کنجکاوی گره خورده بود، حالا رنگی از تنهایی گرفته است.
بعد از طی مسافتی طولانی، دلش برای زمین و انسانها، و بهخصوص دوستش محمد، تنگ میشود. چهرهی محمد با لبخند همیشگیاش، صدای مادر در حیاط خانه، و حتی شلوغی متروی شهر... همه در ذهن علی جان میگیرند و تبدیل به حسرتی شیرین میشوند.
اما احتمال میدهد هنگام بازگشت به زمین، زمین تغییر کرده باشد و او آنچه را میخواهد نبیند. مثلاً شاید دوستانش مرده باشند یا اینکه پیر شده باشند...
فصل دوم: تصمیم بزرگ این افکار در ذهن علی میچرخند. اگر بازگردد و همهچیز عوض شده باشد چه؟ اگر محمد دیگر در میان نباشد؟ اگر مادرش دیگر زنده نباشد یا صدایش را فراموش کرده باشد؟ حتی تصور اینکه تنها خاطرهای محو از گذشته باقی مانده باشد، قلبش را سنگین میکند.
او نمیخواست بازگشتش فقط بازگشتی مکانی باشد. میخواست همهچیز مثل همان روزی باشد که از زمین خداحافظی کرد. میخواست بازگردد، نه به زمینِ اکنون، بلکه به زمانی که سفرش آغاز شده بود.
ایدهای در ذهنش جرقه میزند. اگر بتواند سیاهچالهای پیدا کند که او را در زمان به عقب ببرد، نه فقط در مکان، آیا میتواند به همان لحظهی آغاز سفرش بازگردد؟ آیا میتواند به زمینِ دستنخورده، به دوستانِ زنده، به خاطرههای هنوز جاری، برگردد؟
همهچیز به یک چیز بستگی دارد: یافتن آن سیاهچالهی مناسب.
فصل سوم: یافتن سیاهچاله در دل سکوت بیپایان کیهان، سفینهی LuxVessel همچنان در حرکت بود. علی، تنها و مصمم، در مقابل صفحههای نمایش شناور ایستاده بود. هر دادهای که از حسگرهای کوانتومی دریافت میشد، توسط ذهن او فیلتر میگشت. به دنبال چیزی فراتر از یک سیاهچالهی عادی بود—یک گذرگاه، یک شکاف در تار و پود زمان.
روزها و شبها از نظر او بیمعنا شده بودند. تنها معیار، جهتی بود که ذهنش انتخاب کرده بود: بازگشت. اما نه هر بازگشتی، بلکه بازگشتی با دقتی مرگبار به نقطهی شروع.
ناگهان یکی از نمایشگرها شروع به لرزیدن کرد. نقطهای در فاصلهی هزاران سال نوری، رفتاری غیرمعمول از خود نشان میداد. گراف میدان گرانشیاش با الگوهای زمانی تداخل پیدا کرده بود. این نمیتوانست یک سیاهچالهی عادی باشد.
علی زیر لب گفت: «تو میتونی همون باشی... همون دریچهای که میخوام.»
او مسیر را تنظیم کرد. مقصد: یک سیاهچالهی ناشناخته با امضای زمانی منحصربهفرد. شاید... فقط شاید، این همون چیزی بود که میتونست رؤیای بازگشتش رو ممکن کنه.
فصل چهارم: ورود به سیاهچاله سکوتِ عمیق کیهان، جای خود را به زمزمهای مرموز داد. سفینهی LuxVessel حالا در مدار بیرونی سیاهچالهی ناشناس قرار داشت. این سیاهچاله، با حلقهای از نور خمیده و تابنده، همچون چشمی ازلی، به او خیره شده بود. امواج گرانشیاش نه تنها فضا، بلکه زمان را نیز میبلعیدند.
علی دستش را روی کنسول ذهنی گذاشت. سیستم تأیید کرد: «آیا مایلید ورود به حفرهی زمانی را آغاز کنید؟»
لحظهای مکث کرد. در ذهنش تصویری از محمد، مادرش، و خیابانهای خاکی زادگاهش نقش بست. سپس لبخند زد. «بله. اجازه ورود بده.»
سفینه وارد مدار سقوط شد. با گذر از افق رویداد، زمان شروع به خم شدن کرد. ثانیهها کش میآمدند و بعد… فرو میریختند.
نمایشگرها تار شدند. نورها شکستند. همهچیز در حالتی از تعلیق قرار گرفت.
اما علی هنوز هوشیار بود. ذهنش درون سیاهچاله، در میان بیزمانی و بیمکانی، ساکن شده بود. سفینهی LuxVessel از قوانین معمول فراتر رفته بود و اکنون، در دل تونلی میان گذشته و حال، به پیش میرفت.
فصل پنجم: بازگشت به زمین نور ناگهان بازگشت. صفحهی کنترل سفینه آرام آرام روشن شد. صدای سیستم بهآهستگی در کابین طنین انداخت: «موقعیت فعلی: منظومه شمسی. زمان تقریبی: لحظهی آغاز سفر اولیه.»
علی چشمهایش را باز کرد. منظرهای آشنا در برابرش بود؛ سیارهی آبی، آرام و درخشان در تاریکی کیهان. زمین... همانجا که همه چیز شروع شده بود.
نفس عمیقی کشید. قلبش تند میزد. آیا واقعاً موفق شده بود؟ آیا این همان لحظهای بود که او را ترک کرده بود؟ سیستم موقعیتسنجی این را تأیید میکرد، اما دلش هنوز مطمئن نبود.
سفینه به مدار پایینتر رفت. آسمان آرام آرام روشن شد. قارهها، اقیانوسها، و خطوط آشنا در چشمانداز ظاهر شدند. علی به خانه بازگشته بود — اما نه به زمینی ناشناس، بلکه به همان زمینی که او را بدرقه کرده بود.
فصل ششم: دیدار با زمین سفینه در سکوت کامل بر فراز پایگاه فضایی ناسا در چرخش بود. همه چیز دقیقاً همانگونه بود که او به یاد داشت. حتی هوا هم بهطرز عجیبی آشنا به نظر میرسید، انگار خود زمین نیز به حضورش واکنش نشان داده بود.
با فرود نرم LuxVessel در منطقهی تعیینشده، تیمی از دانشمندان و تکنسینها به سمت آن شتافتند. در ابتدا گیج و متعجب بودند؛ آخر این همان سفینهای بود که چندی پیش پرتاب شده بود، اما هیچ دادهای از بازگشتش دریافت نکرده بودند.
درِ سفینه باز شد. علی قدم به بیرون گذاشت، نگاهی به آسمان انداخت و بعد به چهرهی حیرتزدهی افراد روبرویش. سکوتی چند ثانیهای همه جا را گرفت، تا اینکه صدایی از بین جمعیت برخاست: — «این... خودشه! علی برگشته!»
با ورود به پایگاه، او سراغ اولین کسی رفت که دلتنگش بود: محمد. در چهرهاش زمان نگذشته بود. همان جوان پرشور و باهوش. وقتی محمد علی را دید، لبخندی زد، بغض گلویش را گرفت و گفت: — «فکر نمیکردم دوباره ببینمت.»
علی خندید، آنگونه که تنها انسانهایی که از مرزهای فهم و زمان عبور کردهاند میخندند.
او در روزهای پس از بازگشتش، تمام تجربهها، دادهها، و تحلیلهای سفر میانسیاهچالهای خود را با ناسا و مجامع علمی در میان گذاشت. جهان دیگر مانند قبل نبود؛ حالا میدانستند که سفر در زمان، آنهم از دل سیاهچالهای آگاه، نه تنها ممکن است، بلکه در عمل نیز تحقق یافته.
اما مهمتر از همه، علی آموخته بود که حتی در بیکرانترین ابعاد کیهان، چیزی ارزشمندتر از انسانها و روابطشان وجود ندارد.
پایان 1404
[ سه شنبه 04/1/26 ] [ 6:29 عصر ] [ علی جلیلی ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |